داستان طنز

انتخابِ سخت

ِ به گزارش اینجاخبر  داستان طنز قطعا تخیلی جهت لبخند سال نو ، نوشته عباس مدحجی

 

احتمالا تا الان گُذَرِتون به سرویسهای نابهداشتی! بینِ راهی خورده و از ماوَقَعِشان مستفیض شدید. اگر هم خیلی خوش اقبال بودید و گُذَرِتون نخورده امیدوارم در همین تعطیلات ِجاری بخوره تا حداقل عدالت در نکبتِ توالتِ عمومی بین اقشار جامعه برقرار بشه.

درسفری که ماه پیش به یکی از استانهای جنوبی داشتم دستِ تقدیر، داسِ دِروگَرِش رو بر مثانه ی بخت برگشته ی من با ظرفیتِ خیلی محدودش فِشُرد و مجبورم کرد توی اون مسیر طولانی مثل انسانهای متمدن دست به دامن توالت عمومی بشیم. اونقدر تو ماشین منتظر رسیدن به یک سرویس بهداشتی شدم که کم کم ترس بی آبرویی داشت وجودمو میگرفت و با خودم گفتم الاناس که بندو آب بدم. ضمن اینکه راننده رو از اضطراری بودن شرایط آگاه کردم گفتم دیگه هرجا هرسازه ای حتی شبیه به توالت هم دیدی وایسا که وقت تنگه برادر.

بالاخره بعد از چند دقیقه ی حیاتی راننده مثل ملوانی که بعد از ماه ها سفر دریایی از دور یه خشکی مختصر میبینه و داد میزنه خشکی خشکی، تا انعامی هم از ناخدا بگیره، داد زد: اونهاش! اون توالته. چشمام برقی زد و به واسطه ی اینکه تلاش داشتم هیچگونه رطوبتی رو از هیچ کجای بدنم نَشت ندم، حتی از جاری شدن اشک شوقم هم اجتناب کردم. به سرعت گوشه ای پارک کرد و من درحالی که تظاهر میکردم چیز خاصی نیست ولی درونم یک سونامی درجریان بود، راه توالت رو که انتهای یک پارک بود پیش گرفتم و توی راه هی به خودم میگفتم: چیزی نیست پسر ، یکم دیگه، دیگه رسیدیم.

وارد اولین در که شدم با دو چشمه توالت روبرو شدم و با کمک گرفتن از تجربیات گذشته خواستم اول قفل و شلنگ که از مهمترین آیتم های لازم برای چک کردن قبل از رفتن به توالته رو بررسی کنم. بعد از سی ثانیه به اطلاعاتِ مأیوس کننده ای دست پیدا کردم: توالت اول: دَر داره شیلنگ نداره، توالت ب: شیلنگ داره، دَر نداره! زمان زیادی برای فکر کردن نداشتم و حالِ خنثی کننده ی بمبی رو داشتم که صدم ثانیه هم براش مهمه و بین قطع کردن سیم قرمز و سبز مُرَدَد مونده. تصمیم سختی بود خصوصاً وقتی تحتِ فشارِ خارجیِ همراهات توی ماشین و فشارِِ داخلیِ اعضا و جوارح توی بدن باشی و باید سریع تصمیم بگیری.

خب گفتم قطعا حفظ آبرو و حریم شخصی مهم تر از هرچیزیه و برای طهارت بعداً هم میشه فکری کرد و فعلا دفع شَر اولویت داره. با پای چپ پریدم توی توالت اول، درب رو که بستم باز مغز اَبلَهَم گفت چه میکنی ای شیخ پاکدامن؟ طهارت در هرلحظه و هرجا مهمه، اصلاً ممکنه همین الان که سوار ماشین شدی تصادف کنی و رواست که نجس از دنیا بری؟ یکم فکر کن مرد. این توالت آخر پارکه، و توی مسیر منتهی به توالت هم که کسی رو ندیدی بخواد بیاد اینطرفی‌، حداقل تا ده دقیقه دیگه کسی نیست. پاشو برو اون توالت، آبم هست، خیالتم راحت که کسی نمیاد.

منِ خار و زبون شده هم گوش کردم و با معذرت خواهی از مثانه ی مظلوم، خشتکو کشیدم بالا و رفتم اون توالت. به امیدِ نیومدنِ کسی این وَرا، نشستم و ضمن عرض درود به روح تمام معاندان و بدخواهان، کار رو شروع کردم. بعد از چند دقیقه هنرنمایی، روحم جلا یافت و تمام سلولهای بدنم گفتند متشکریم. خوب که آب از سَر گُذَشت‌ و خیالم راحت شد دست بُردم شیلنگو باز کنم که دیدم ای دل غافل، آب نیست! فکر اینجاشو نکرده بودم. موقعیت بدی بود و رَکَب بدی خورده بودم. نه درب بود و نه آب. چند دقیقه ی کوتاهی چمباتمه زده منتظر معجزه ای بودم. داشتم فکر میکردم دیگه اوضاع از این بدتر نمیشه که با صدای جیغ زنانه ای فهمیدم همیشه اوضاع بدتری وجود دارد.

 

فهمیدم از شدت عجله به زنانه مردانه بودن سرویس دقت نکرده بودم و این خانم هم مثل من از شرایط توالت بی اطلاع بوده. تصورش رو بکنید که توی توالت زنانه، انتهای پارک، مردی چمباتمه زده و نیمه لخت توی توالتی بدون در، با شیلنگی در دست و چهره ای متفکر و مضطرب چه صحنه زشت و ناخوشایندی داره. توی هَنگِ کامل بودم که با فُحشایی که نثارم میشد به خودم اومدم. به ثانیه نکشید که همراهای خانم که احتمالا شوهرش هم جزوشون بود صدارو شنیدن و من صدای سراسیمه نزدیک شدنشونو میشنیدم.

بصورت کاملا ناخودآگاه ، تمام اعضا و جوارحم برای فرار آماده شدن. شلوار رو بالا کشیده و نکشیده با کَمَری خَم و تَرسون از توالت پریدم بیرون و به سمت ماشین خودمون استارت سرعتی زدم. همراهای زن که تازه رسیدن بودن دم درو و بی خبر از همه چیز منو توی اون وضعیت درحال فرار دیدن، شروع کردن به دنبال کردن من، منی که حتی فرصت نمیکردم شلوارمو درست بالا بکشم. تا برسم به ماشین خودمون کُلِ پارک متوجه ما شدن. من با اون وضعیت جلو، چند متر عقب چنتا مرد سیبیل کلفت با فحش دنبالم و چندمترم عقب تر خانماشون با داد و فریاد. نمیدونم هرکی این صحنه رو دید چه فکری درباره جرم و اتهام احتمالی و علت فرار من میکرد، اما من فقط دعا میکردم زمین نخورَم و زودتر به ماشینمون بِرِسَم.

طبق فرمولی که چند دقیقه قَبلِش بِهِم ثابت کرده بود اوضاع از این بَدتَر هم میشه، باز اوضاع بَدتَر شد وقتی دیدم یکی دوتا از کِسایی که تو پارک بودن به تَصَور پیداکردنِ سوژه ای ناب‌، دوربین موبایلاشونو به سمت کاروانِ در حال دویدنِ ما تنظیم کردن. حالا علاوه بر نگه داشتن شلوار و افزایش سرعت باید صورتَمَم از زوایه‌ی دوربین پنهان میکردم و خوشحال میشدم که کسی از پشت نتونه شناساییم کنه.

نمیدونید باچه مُکافاتی به ماشین رسیدم و با چه شرایط طاقت فرسایی سوار شدم و نفس نفس زنان فقط داد میزدم: برو برو برو دنبالمونن برو‌. همراهامَم با اینکه نمیدونستن موضوع چیه ولی از اون آشفتگیِ احوالاتِ من و نوع پوشش شنیعِ در اَنظار عمومِ من ترجیح دادن فعلاً گازشو بگیرن. نیم ساعتی با حداکثر سرعت از محل جنایت دورشدیم تا نفس من بالا بیاد و تعریف کنم این نفرین روزگارو. اول یک دلِ سیر بِهِم خندیدن و بعد کلی راه حل ارائه دادن برای موقعیتی که دیگه تباه شده بود.

هروقت حرف از سفرای جاده ای پیش میاد، این پُررنگ ترین تصویریه که از توالت عمومی توی ذهنم میاد. تصویری که صمیمانه آرزو دارم برای تک تکتون پیش بیاد تا با همه تون حداقل یک خاطره ی مشترک داشته باشم.
عیدتون مبارک .

?نوروز ۱۴۰۱

 

https://injakhabar.ir/220کپی شد!